نوشته شده در دیدگاه‌تان را بنویسید

اینجا خانه ما| صنعتی و سنتی در جنگ با آبله مرغان!

زهرا هم هر بار طالب یک برش هندوانه شتری است تا چند مولکول از آن از مری‌اش رد شود و به معده برسد، بخش اعظم آن را به اطراف و اکناف بپراکند، صورتش را نه با سیلی که با آب هندوانه سرخ کند و با سیستم آبیاری غرقابی، قفسه سینه، شکم، حوضچه ناف، و بلوز و شلوار نگون‌بخت را مملو از آب هندوانه کند.
حالا در خانه ما جنگ با آبله مرغان کوچک و بزرگ نمی شناسد.

اینجا خانه ما| صنعتی و سنتی در جنگ با آبله مرغان!

گروه زندگی:  این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما! آبله‌مرغان چیست و چرا؟! آبله‌مرغان نوعی بیماری است که اگر کودکان دچار آن شوند، مادرشان با اسنپ‌فود (اپلیکیشنی موبایلی) عنبرنسارا سفارش می‌دهد تا از یک عطاری‌ در آن سوی شهر، پیک موتوری حدود بیست کیلومتر راه را طی کند و بسته‌ی حاوی سرگین الاغ ماده را به دست این خانواده چشم‌به‌راه برساند! حالا دود دادن این سرگین‌ها اثری هم بر کاهش خارش بدن طفل آبله‌مرغانی دارد؟ کسی چه می‌داند!  لحظه‌ای که علی از شدت خارش دانه‌های روی بدنش کلافه و مستأصل به من پناه آورده بود، دیگر برایم مهم نبود که از دید مقداد «این چیزا خرافاته بابا!» احساس کردم در برهه حساس کنونی، باید به عنوان یک مادر فداکار و کاردان، همه تلاشم را برای نجات پسرم بکنم! پیک در راه بود و علی در حالی که مثل پسرعمه‌زای کلاه‌قرمزی مدام در حال خاراندن شکم و کمرش بود، چند بار آمد سراغم که «چی شد؟ پس کی می‌رسه اونی که گفتی؟» و من با دعوت او به استقامت بیشتر جواب می‌دادم که «تو راهه مامان!» مسأله اینجا بود که من مطمئن نبودم پایان این انتظار، اصلا فرجی هم حاصل می‌شود یا نه. در حالی‌که داشتم هندوانه قاچ می‌کردم تا برای مریض منظور ببرم، زیر لب گفتم «الغریق یتشبث بکل حشیش». جمله‌ای معروف به این معنا که آدمی که دارد غرق می‌شود، به هر گیاه خشکیده‌ای چنگ می‌زند. قرچ قرچِ صدای حرکت کارد در دل هندوانه، نوید این را می‌داد که با هندوانه‌ای قرمز و آبدار روبه رو خواهم شد. این دومین هندوانه‌ای است که از دیروز تا حالا دارم می‌برم. طبابت‌های خانگی، خوردن هندوانه را برای کاهش خارش بیمار توصیه می‌کنند. البته بدیهی است که علی نمی‌تواند در بیست و چهار ساعت یک تنه یک هندوانه را تمام کند. بلکه شرکای او، ولع بیشتری به خوردن هندوانه دارند و هر بار که دو قاچ مثلثی هندوانه برای علی می‌برم، باید برای سجاد هم، سه قاچ درنظر بگیرم. زهرا هم که تا به حال هندوانه نخورده بوده و اگر علی مریض نمی‌شد، معلوم نبود که حالا حالاها، این چنین بزم سرخ و آبداری را شاهد باشد، هر بار طالب یک برش هندوانه شتری است تا چند مولکول از آن از مری‌اش رد شود و به معده برسد، بخش اعظم آن را به اطراف و اکناف بپراکند، صورتش را نه با سیلی که با آب هندوانه سرخ کند و با سیستم آبیاری غرقابی، قفسه سینه، شکم، حوضچه ناف، و بلوز و شلوار نگون‌بخت را مملو از آب هندوانه کند. پس از آن که دیگر گوشتی به تن هندوانه نماند، وی پوست سفید هندوانه را درون دهان کرده و از آن به عنوان دندان‌گیر ارگانیک برای خاراندن لثه‌هایش استفاده می‌کند.  

  هندوانه‌ها را به سر منزل مقصود رساندم و به آشپزخانه برگشتم تا شام آماده کنم. در خانه‌ای که یکی از اعضایش به آبله‌مرغان دچار است، برای شام چه غذایی طبخ می‌شود؟ ناگفته پیداست که عدسی! چرا؟ زیرا اصحاب تجربه گفته‌اند که عدسی برای فرد مبتلا مفید است. عدس‌هایی که پیمانه کرده‌ام را به سینی هدایت می‌کنم. «این همه عدس، خیلی سرد میشه آخه!» یک پیمانه ماش هم حواله سینی می‌کنم. عدس و ماش ‌ها را این سو و آن سو می‌فرستم تا اگر سنگ‌ریزه‌ای در بین‌شان سنگر گرفته، آن را پیدا و اخراجش کنم. برای لحظاتی سکوت نسبی در خانه برقرار شده و به جز صدای برخورد چنگال به بشقاب حاوی هندوانه و صدایی که از تلاش برای نگه داشتن آب هندوانه در دهان تولید می‌شود، صوت دیگری به گوش نمی‌رسد.  در حال خرد کردن پیاز برای عدسی هستم که زنگ خانه به صدا در می‌آید و بشارت رسیدن پیک عطاری را می‌دهد. عنبرنسارا‌ها و بطری کاسنی را تحویل می‌گیرم و این جمله فرحبخش را به اطلاع همه اهل خانه می‌رسانم که «عنبرنسارا رسید!» علی جستی می‌زند و با ابروهایی کج که نشان از التماس و درماندگی دارد می‌گوید «مامان! زود باش! زود باش آماده‌شون کن!» طفلی نمی داند این ماده مجهول الهویه که اینقدر منتظرش بوده، ماهیتش چیست. در کشوها و کابینت‌ها دنبال ظرف فلزی اسفند دودکن می‌گردم. یادم نمی‌آید آخرین بار که بزرگتری در خانه‌مان مهمان بوده و دستور دود کردن اسفند را صادر کرده، کِی بوده و من بعد از آن، ظرف مخصوص را کجا گذاشته‌ام. بالاخره لابلای شیشه‌های عرقیجات پیدایش می‌کنم، بسته عنبرنسارا را در یک حرکت افتتاح می‌کنم و دو تکه سرگین شفابخش در اسفنددودکن می‌گذارم. همین طور که دارم شعله گاز را روشن می‌کنم، صدایم را بلند می‌کنم «علی! لباساتو دربیار برو تو حموم!»اهل فن گفته‌اند که بهتر است عنبرنسارای آتش گرفته را به حمام ببرم تا دود خوب جمع شود و عملیات دود دادن دانه‌های آبله‌مرغان با موفقیت هرچه تمام‌تر انجام شود. عنبرنسارا کم‌کم دود می‌کند، آتش می‌گیرد و بعد به شکل زغال گداخته در می‌آید.  – علی تو حمومی؟ من دارم میام. – بله. بله حق به جانبی می‌گوید و من دسته ی اسفند دود‌کن در دست، به سمت حمام رهسپار می‌شوم. در راه سجاد اصرار می‌کند که اسفنددودکن را به دست او بدهم. پس از توضیح اجمالی اینکه «داغه، نمیشه. ببین منم با دستگیره برش داشتم» کوتاه نمی‌آید و می‌خواهد هرجور هست این شی دودزا را که تا پیش از این، در خانه رویت نشده بوده، به چنگ آورد. فرصت چندانی برای قانع کردنش ندارم. باید زودتر، پیش از آنکه دودها پخش شوند، چراغ جادو را به حمام برسانم. یک پاسخ کوتاه می‌دهم «نه، می‌سوزی!» این را می‌گویم و به سمت حمام روانه می‌شوم. سجاد هم با پاهایی که بر زمین می‌کوبد، به سمت اتاق می رود و می‌دانم که دارد می‌رود برای قهر!

اسفنددودکن را روی سرامیک حمام می‌گذارم و فوری در را می‌بندم. از پشت در صدایم را بلند می‌کنم «علی! کنارش وایسا اما مواظب باش نسوزی. وقتی دودش تموم شد، بذارش پشت در و دوش بگیر». اگر از ماهیتش باخبر بود، هرگز تن به این پروژه نمی داد. به اتاق می‌روم و سعی می‌کنم برای سجاد شفاف‌سازی کنم که واقعا هیچ رقمه امکان نداشته که آن شی جذاب را به دستش بدهم. قانع می‌شود اما هنوز قهر است. همین برایم کافی است. می‌آیم بیرون و با صدای شلپ شلپِ ریزی، توجهم به آشپزخانه جلب می‌شود. زهرا نشسته وسط، پوست یک چهارم هندوانه را گذاشته جلویش و با مشت‌های کوچکش، روی سطح مقعر آن می‌کوبد و بدین ترتیب عروسی‌ای در آن مکان برقرار کرده‌است. پشتش به من است و متوجه حضورم نمی‌شود. نگاهی به دور و برش می‌اندازم. نیمه پایینی کابینت‌ها، در یخچال و سرامیک‌های آن حوالی، همه مزین به قطرات صورتی رنگ و چسبناک هندوانه شده‌اند. می‌خواهم نعره‌ای برآورم  و بپرسم «کی این پوست رو گذاشته پایین؟» اما با دیدن سرمستی زهرا از قطراتی که به صورتش می‌پاشد، سکوت پیشه می‌کنم و با خودم می‌گویم «حالا کاریه که شده! عیشش رو منقص نکنم! حتما سجاد اومده بوده آشپزخونه رو دید بزنه، این پوست رو از روی کابینت آورده پایین تا مثل همیشه سردربیاره داخلش چه خبره». در این لحظه یادم می‌آید که یک تکه هندوانه هم درون پوست نگه داشته بودم تا در آینده‌ای نامعلوم خودم آن را بخورم. پس علت اینکه حجم تخریب‌ بالا بوده، همین است که فقط پوست خالی را نکوبیده،  مقداری هندوانه هسته‌دار هم جزو گنجی بوده که به آن دست یافته.

– مامان! مامان! خیلی جوشام می‌خاره. با این صدا از خواب بیدار می‌شوم و ساعت را نگاه می‌کنم. دو نیمه‌شب است. پتو را کنار می‌زنم و می‌نشینم. اشک در چشم‌های علی جمع شده اما سعی می‌کند خودش را نشکند. سرش را تکیه می‌دهد به دیوار پشت سرش. – چقدر من بدبختم! آخه چرا خدا با من این کارو کرد؟! – وا! علی! حرفا می‌زنیا! – بدبخت نیستم؟! از بس کمرم می‌خاره، از خواب بیدار شدم. دیگه‌ام خوابم نمی‌بره.  – علی می‌دونی بعضی بچه‌ها یه مریضی‌هایی دارن که چندین روز تو بیمارستان هستن، همه‌ش سرم تو دستشونه، نمی‌تونن بازی کنن، حتی نمی‌تونن چیزایی که دوس دارن بخورن؟ جوابی نمی‌دهد و اشک از گوشه چشمش می‌چکد. – دیشب قبل خواب داروهات رو خوردی؟ – نه، هنوز وقتش نشده بود، خوابم برد. قرص و شربتش را می‌آورم و با خواب‌آلودگی روی کمرش پماد می‌زنم. بعد همان‌جا روی زمین دراز می‌کشم. سجاد بیدار شده و مستقیم به دستشویی می رود. با آن همه هندوانه ای که خورده، چند بار دیگر هم تا صبح بیدار شود، طبیعی است. فقط خدا کند امشب تشکش بارانی نشود. – مامان! مامان! هنوزم میخاره! چرتم پاره می‌شود و می‌فهمم که به محض دراز کشیدن، خوابم برده بوده. انگشت اشاره‌ام را روی بینی‌ام می‌گذارم تا یادآوری کنم که یواش حرف بزند و زهرا را بیدار نکند. – می‌خوای بری دوش بگیری؟ فکری می‌کند و بعد «باشه» کشداری می‌گوید. او می‌رود حمام و من شروع می‌کنم به حمد خواندن. امیدوارم قبل از خواندن هفت تا حمد، خوابم نبرد. با صدای در حمام دوباره می‌پرم. گمان نکنم پیش از سنگین شدن پلک‌ها، دو سه تا حمد بیشتر خوانده باشم. علی حوله را محکم روی موهایش می‌کشد و می‌گوید: – من دیگه خواب از سرم پریده. – خوب؟ – چاره‌ای نیس، باید کارتون ببینم. – چاره که زیاده، اما ببین! – قبلشم که صدات کردم، می‌خواستم به این نتیجه برسی که اجازه بدی کارتون ببینم. اما تو فرستادیم حموم! چشم‌هایم را می‌مالم و لبخند می‌زنم. حتی در اوج بیماری و کلافگی هم، در حال نقشه ریختن برای استفاده حداکثری از موقعیت‌هاست!   پایان پیام/

دیدگاهتان را بنویسید